ترک میکنم و تنهایت میگذارم….
تا بیش از این انرژی ات را صرف نکنی برای….
صادقانه دروغ گفتن
خالصانه خیانت کردن
و عاشقانه بی وفایی کردن….
و هر چه بیشتر خودت را از چشمم انداختن…!!!!
و چه حس پوچی بود این که میپنداشتم… لایق اعتمادی…
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
جک******************* | 1 | 322 | mohsen123 |
بیوگرافی کاربران ( مدیر انجمن) | 13 | 887 | mohsen123 |
عجب عکسیهههههههههههه ایول | 2 | 906 | amirali |
دوستانی که تازه عضو شدن حتما این قسمت رو بخونن | 3 | 521 | amirali |
مهمترین عوارض خود ارضایی در دختران | 2 | 1160 | abbasjafari1376 |
وصیت میکنم بعد از مرگم ........... ... ... | 2 | 301 | amirali |
نظرتون در مورد دخترا چیه؟؟؟؟هاها | 2 | 831 | mona |
نکن ! نکن ! نکن ! | 1 | 786 | mona |
جك هاي طنز درمورد گراني آجيل2 | 0 | 267 | neda |
جك هاي طنز درمورد گراني آجيل1 | 0 | 219 | neda |
ترک میکنم و تنهایت میگذارم….
تا بیش از این انرژی ات را صرف نکنی برای….
صادقانه دروغ گفتن
خالصانه خیانت کردن
و عاشقانه بی وفایی کردن….
و هر چه بیشتر خودت را از چشمم انداختن…!!!!
و چه حس پوچی بود این که میپنداشتم… لایق اعتمادی…
من
تصوراتم از تو
با ” کــــــــاش ” گره خورده
تـــو ،
توقعاتت از من
با ” بایـــــــــد” ..
متاسفانه بعضی از آدم ها هستند که :
بی غذا ، دو ماه دوام می آورند ؛
بی آب ، دو هفته ؛
بی هوا ، چند دقیقه ؛
و
بی “وجـــدان” ، خـیلی …
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید.
نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟»
برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.»
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.
برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.»
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.»
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.
تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!
بین خودمون و چند نفر از عزیزامون حصار کشیدیم؟!!
داشتم با ماشینم می رفتم سر كار كه موبایلم زنگ خورد گفتم بفرمایید الووو..، فقط فوت كرد !
گفتم اگه مزاحمی یه فوت كن اگه میخوای با من دوست بشی دوتا فوت كن .
بقیه در ادامه مطلب....
تعداد صفحات : 151